معنی سایه افکندن

مترادف و متضاد زبان فارسی

سایه افکندن

سایه کردن، سایه گستردن، سایه انداختن، مستولی‌شدن، چیره شدن، حکم‌فرما شدن، التفات کردن، توجه کردن، عنایت کردن


سایه گستردن

سایه افکندن، سایه انداختن، سایه کردن، پوشاندن، پنهان کردن، تحت حمایت قراردادن

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

سایه افکندن

سایه افکندن. [ی َ / ی ِ اَ ک َ دَ] (مص مرکب) سایه گستردن. اظلال. (تاج المصادر بیهقی):
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
باغ چون صنعا کند چون روی در صحرا کند.
منوچهری.
گر چه دیوار افکند سایه دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز.
مولوی.
|| توجه نمودن و متوجه احوال گردیدن. (برهان) (آنندراج). التفات کردن و توجه از کسی دیدن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 48):
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سایه بر این خاک نخواهد افکند.
انوری (از انجمن آرا).
کاشکی خاک بودمی در راه
تامگر سایه بر من افکندی.
سعدی (طیبات).
|| عارض شدن. طاری گشتن: و چهار ماه آنجا مقام ساخت بسبب بیماری که بر وی سایه افکنده بود. (تاریخ بیهقی). || نزدیک شدن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). || ظاهر شدن. (رشیدی).


سایه

سایه.[ی َ / ی ِ] (اِ) پهلوی «سایک « » تاوادیا 165» و «آسیا» «مناس 268»، هندی باستان «چهایا» (سایه)، کردی «سه » و «سی » بلوچی «سایگ » و «سایی »، وخی عاریتی و دخیل «سایه »، سریکلی «سویا»، گیلکی «سایه ». ظل. تاریکی که حاصل میشود از وقوع جسم کثیفی در جلوی نور و ظل. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ترجمه ٔ ظل و مرادف پرتو. (آنندراج). تُبَّع: فَی ْء؛ سایه ٔ زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. (منتهی الارب):
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای.
فردوسی.
بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.
فردوسی.
وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه ٔ سپیدارند.
ناصرخسرو.
خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه.
سنائی.
صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم.
انوری.
چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایه ٔ اقبال بوتراب انداخت.
ظهیرالدین فاریابی.
نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.
خاقانی.
چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم.
خاقانی.
سایه ٔ کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت.
نظامی.
هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب.
مولوی.
هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
ابن یمین.
بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس ِ دیوار باشد سایه را جای.
وحشی بافقی.
|| مجازاً بمعنی حمایت است. (آنندراج). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند «در سایه ٔ تو» یعنی در حمایت تو. (برهان) (غیاث). یا قصداز محافظت کامل است. (قاموس کتاب مقدس):
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.
ابوشکور.
و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایه ٔ او باشند خویشتن بکشند. (حدود العالم).
هر آنکس که در سایه ٔ من پناه
نیابد ورا گم شود پایگاه.
فردوسی.
حشمت و سایه ٔاو لشکر او را مدد است
که نبرّد ز پی لشکر او تا محشر.
فرخی.
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ٔ ذو الطول و المن.
منوچهری.
در سایه ٔ دین رو که جهان تافته ریگی است
با شمع خردباش که عالم شب تار است.
ناصرخسرو.
تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضایی.
ناصرخسرو.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آنست.
سنائی.
افسرده چو سایه و نشسته
در سایه ٔ دوکدان مادر.
خاقانی.
خاک توام سایه وار سایه ز من وامَدار
نار نیم برمجوش مار نیم درمرم.
خاقانی.
سرم از سایه ٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
نظامی.
گذر از دست رقیبان نتوان کرد بکویت
مگر آن وقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم.
سعدی (طیبات).
|| بمجاز بمعنی حشمت و وقار و سنگینی و جلال. شخصیت:
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
وَاندر این خدمت با سایه و جاه وخطرم.
فرخی.
دایم این حشمت و این سایه همی باد بجای
وَ اندر این خانه همی بادا این دولت و فر.
فرخی.
پردانش و پرخیری و پر فضلی و پرشرم
باسایه و باسنگی و با حلم و وقاری.
فرخی.
کرا شاید کنون پیرایه ٔ تو
کرا یابم بسنگ و سایه ٔ تو.
(ویس و رامین).
تو بد خواه منی نه دایه ٔ من
بخواهی برد آب و سایه ٔ من.
(ویس و رامین).
ببردم خویشتن راآب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه.
(ویس و رامین).
ره درمانْش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
خاقانی.
|| عنایت. توجه:
ای زدوده سایه ٔ تو زآینه ٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
لشکری را که بود سایه ٔ مسعود بدو
پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر.
فرخی.
سایه ٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
مولوی.
|| فسق و فجور. (برهان):
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از راه پشت شیفته بر سایه ٔ منند.
سوزنی.
|| جن را نیز سایه گویند. (برهان) (آنندراج). و سبب این نام این است که هر کس که دیوانه می شده میگفتندی که جن بر او سایه انداخت یعنی در او تصرفی کرد و او را سایه زده می نامیدند یا سایه دار میخواندند یعنی دیو زده و جن زده و گرفته. (آنندراج). دیوزدگی. پری گرفتگی. ام الصبیان. (یادداشت مؤلف). || نام دیوی است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). || این کلمه در قدیم بمعنی آرام و سکون می آمده است مقابل شیب که بمعنی جنبش و حرکت بوده است. (یادداشت مؤلف) آسایش:
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک.
چو زرد از ویسه این گفتار بشنید
عنان باره ٔ شبگون بپیچد
همی رفت و نبودش هیچ آگاه
که ره در پیش او راه است یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او سوی مرو آمد از راه
نیاسودی ز اندیشه شهنشاه.
(ویس و رامین).
|| سایه بان: و بر سر آن دکه سایه ها ساختند و درمیان گاه آن گنبدی عظیم بر آوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
- از سایه شدن کار، از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن:
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین.
خاقانی.
|| مقابل روشن در رنگ آمیزی.
(یادداشت مؤلف). || گاهی اوقات قصد از ظلمت غلیظ. || گاهی اوقات محل خنک و خوش است. (از قاموس کتاب مقدس).naps ssalc="thgilhgih" rid="rtl">l50knaps/>) _rb>- _ (از سایه ٔ خود رمیدن (ترسیدن)، سخت انزوا و اعتزال گرفتن:
بعهد جوانی چنان بودمی
که از سایه ٔ خود رمان بودمی.
نزاری قهستانی.
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایه ٔ خود می هراسد.
شبستری.
- از سایه ٔ خود گریختن، سخت ترسیدن:
سایه ٔ خویش همی بیند و بگریزد از او
گوید این لشکر میر است که آید بقطار.
قاآنی.
- چون سایه در دنبال کسی بودن، در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم و مراقب او بودن:
همه شب پریشان از او حال من
همه روز چون سایه دنبال من.
سعدی.
- سایه ٔ رب النعیم، کنایه از خلیفهاﷲ. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه).
- || کنایه از پادشاه. (شرفنامه) (برهان) (آنندراج). السلطان ظل اﷲ. رجوع به سایه ٔ خدا شود.
- سایه ٔ سر، بمجاز بمعنی شوهر است:
دوستی ّ تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایه ٔ سر است.
ناصرخسرو.
زن را سایه ٔ سری ضروری است.
- سایه گیر، آنجائی که سایه گرفته باشد: مفروش، سایه گیر از درخت و نحو آن. (منتهی الارب).
- سایه ناک، سایه دار:ظلیل، زمین سایه ناک. (دستور الاخوان). روزی سایه ناک.
- سایه ٔ یزدان،نایب اﷲ. (شرفنامه).
- || خلیفهاﷲ. (شرفنامه). ظل اﷲ:
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه ٔ تو شاد و تو در سایه ٔ یزدان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 256).
- || پادشاه. (شرفنامه).
- سایه به سایه ٔ کسی رفتن، او را از نزدیک دنبال و تعقیب کردن.
- سایه ٔ خود را از سر کسی برداشتن، حمایت خود را از او دریغ داشتن.
- سایه ٔ شما پاینده، سایه ٔ شما کم نشود. شما زنده بمانید و حمایت شمابر من مستدام باد.
- سایه ٔ کسی بر سر کسی افتادن، مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن:
گرم بر سر افتد ز تو سایه ای
سپهرم بود کمترین پایه ای.
سعدی.
- سایه ٔ کسی را با تیر (شمشیر، خنجر) زدن، کنایه از کمال بغض و عداوت. (آنندراج). سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید:
جرم طغرا چیست یا رب کآن پری چون آفتاب
سایه اش راهر کجا بیند بخنجر میزند.
طغرا (از آنندراج).
میزنی بهر رفیقان سایه ٔ مارا به تیر
این سزای مابلی میرزا بلی آقا بلی.
وحدت (از آنندراج).
گفتم که مهر پیش رخت رنگ رفته است
هر جا که دید سایه ٔ ما را زند به تیر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- زیر سایه ٔ کسی بودن (قرارگرفتن)، در حمایت و توجه کسی بودن:
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایه ٔ خویشتن پرورش.
سعدی.
- سایه بر سر کسی افکندن، عنایت و توجه بکسی کردن:
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن.
سعدی (بوستان).
- سایه بر سر کسی انداختن، کسی را حمایت کردن.
- از سایه ٔ خود (کسی) ترسیدن، سخت ترسو بودن. سخت بیم داشتن. از همه چیز ترسیدن: و من آنچه کردم که از سایه ٔ وی بترسیدم و علت ترس از سایه ٔ پدر آن بود که... (تاریخ سیستان).
و میگویند عبدالجبار از سایه ٔ خویش میترسید. (تاریخ بیهقی).
چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایه ٔ خویشتن هراسانم.
مسعودسعد.
- از سایه به خورشید (آفتاب) نگذاشتن، عمر کردن.زندگی کردن:
از سایه به خورشید گرت هست امان
خورشیدرخی طلب کن وسایه ٔ گل.
حافظ.
- گرانسایه:
چو دریا نگویم گرانسایه ای.
نظامی.
- همسایه:
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه.
سعدی.
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبه ٔ رایگان.
سعدی (بوستان).
نور پاکی تو و عالم سایه
سایه با نور بود همسایه.
جامی.

سایه. [ی َ] (اِخ) دهی است بمکه. (منتهی الارب).


افکندن

افکندن. [اَ ک َ دَ] (مص) در پهلوی افگندن و اپکندن. از پیشوند اپا + کن بمعنی انداختن. بدور انداختن. ساقط کردن. دورکردن. فرش گستردن. از شماره بیرون کردن. (از حاشیه ٔبرهان چ معین). افگندن. اوگندن. بمعنی انداختن. پرت کردن. بر زمین زدن. ساقط کردن. (فرهنگ فارسی معین).پرت کردن. ساقط نمودن. (ناظم الاطباء). و فکندن مخفف آن است. || خراب کردن. ویران کردن. از بیخ برآوردن. برانداختن. (یادداشت مؤلف):
آب هرچه کمترک نیرو کند
بند ورغ سست و پوده بفکند.
رودکی.
تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن.
فرخی.
عدل کن داد ده و شیر کش و بدره شکاف
تیغ کش باره فکن نیزه زن و تیر انداز.
منوچهری.
هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی بقوت بازو بیفکندی. (گلستان). || گستردن. پهن کردن فرش. (فرهنگ فارسی معین). فرش گستردن. (ناظم الاطباء). منبسط کردن. (یادداشت مؤلف):
یکی زیغ دیدم فکنده در او
نمدپاره ٔ ترکمانی سیاه.
معروفی.
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
یکی جامه افکنده بد زربفت
به رش بود بالاش پنجاه وهفت.
فردوسی.
از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند و نالان بخفت.
فردوسی.
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
باغ چون صنعا کند چون روی در صحرا کند.
منوچهری.
گفت مصلی بیفکنید.سلاح دار با خود داشت و بیفکند. (تاریخ بیهقی ص 378).پس عزیز بفرمود تا آن میدان را در دیبای رومی بیفکندند. (قصص الانبیاء ص 77).
پس عرصه بیفکند و فروچیدش مهره
هر زخم که او میزد بس کارگر آمد.
سوزنی.
جایی که جز باد نگذشته بود وجز آفتاب سایه نیفکنده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
چون سر سجاده بر آب افکند
رنگ عسل بر می ناب افکند.
نظامی.
سایه ٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده ام.
سعدی.
- افکندن و خوردنی، افکندنی و خوردنی:
فرستادش افکندن و خوردنی
همان پوشش نغز و گستردنی.
فردوسی.
|| منها کردن. تفریق عددی از عدد بزرگتر. بیرون کردن. تفریق کردن. (یادداشت مؤلف): هشت در عدد روزها ضرب کن و آن ده است هشتاد برآید، نگاه دار و پس رفتار پیک اول از رفتار دویم بیفکن چهار بماند. (یواقیت العلوم).
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
شاه من بر من از این پنجاه بفکن آه را.
(از اسرار التوحید).
|| چیزی را از بالا انداختن. (ناظم الاطباء). انداختن. (فرهنگ شعوری):
بچشم تو اندر خس افکند باد
بچشمت بر از باد رنج اوفتاد.
بوشکور.
امیهبن خلف آماسیده بود. دست بدان نتوانستند کردن. سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گرامی بدید آن درفش چو نیل
که افکنده بودند از پشت پیل.
دقیقی.
آخر چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد که محمودیان از حیله نمی آسودند تا مرد را بیفکندند. (تاریخ بیهقی ص 137).
ذوالقرنین چون او را بدید سر در پیش افکند. (قصص الانبیاء ص 193). اگر تو پیغمبری ابری از آسمان برای ما فکن که ما بدانیم تو پیغمبری. (قصص الانبیاء ص 95). عصاره ٔ سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آنرا سر و بن بیفکنند و در خمیر پاکیزه گیرند و در تنور آرامیده نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن.
نظامی.
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند.
نظامی.
|| نهادن. گذاشتن. (از یادداشتهای مؤلف):
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افکندم این داوری.
فردوسی.
این به فرمان وی می گویم به وقتی دیگرباید افکندن. (تاریخ بیهقی).
کار امروز بفردا افکندن از کاهلی تن است. (تاریخ بیهقی).
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وزین کار چه خواست.
ناصرخسرو.
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا بفردا نفکنی این کار بلک اکنون کنی.
ناصرخسرو.
عرض کرد که تو هر پیغمبر را که ادای رسالت کرد مزد او را در دنیا پدید کردی من مزد خود را بقیامت افکنده ام. (قصص الانبیاء ص 245). ایوان کسری بمداین... شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و از بعد او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست نوشین روان عادل تمام شد. (نوروزنامه). کار بجنگ افتاد و این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. دلش چنان خواست که آن روز جنگ با دیگر روز افکند. (نوروزنامه). در اول سال صدوچهل وپنج نخستین روزی از سال بنهاد نهاد [بغداد را] و اول خشت منصور بدست خویش افکند. (مجمل التواریخ).
کرسی افکند و برنشست بر او
بازوی خواجه ٔ عمید ببست.
؟
|| محذوف کردن. انداختن. حذف کردن. اسقاط کردن. وضع. ساقط کردن. حذف. اسقاط. طرح. فکندن هم گویند. (فرهنگ شعوری): و آن کسان را که پدرش نام این از دیوان افکنده بود، همه را بنوشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). فضل بن ربیع... نام مأمون از همه منبرها... بیفکند و از طراز جامه درم و دینار بیفکند... و خبر بمأمون شد او نیز نام محمد از منبرها و طراز جامه ها و درم و دینار بیفکند و خویشتن را امام نام کرد و ولی العهد از خویشتن بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مأمون از طوس بگرگان شد و مردمان بر وی دعاکردند پس به ری آمد و خراج ری ده بار هزار هزار درم بیفکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بجویا چنین گفت کای بدنشان
بیفکنده نامت ز گردنکشان.
فردوسی.
بگیتی درون تا که او زنده بود
بمردی کس او را نیفکنده بود.
فردوسی.
باز هم باز بود ورچه که او بسته بود
شرف بازی از باز فکندن نتوان.
فرخی.
تا نام ولایت عهد از مأمون نیفکندند. (تاریخ بیهقی ص 27).
هر کو ز مراد کم شود مرد شود
بفکن الف مراد تا مرد شوی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مأمون بخراسان علی بن موسی الرضا را ولی عهد کرد... آل عباس بر این کار انکار کردند که خلافت از ایشان بیفکند و بعلویان تحویل کند. (مجمل التواریخ). نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 94). نیز هرکه طاعت پیش ما آید تا بر جاده ٔ مطاوعت مستقیم باشد نام شاهی از او نیفکنیم. (تاریخ طبرستان).
|| مطرح کردن: از وی و پسرش خطبستانند بنام خزانه ٔ معمور آنگاه حدیث آن مال پیش سلطان افکنده آید. (تاریخ بیهقی). بوسهل از جای بشده بود و من همه با وی می افکندم اما چه کردمی که امیر از من بازنمی شد و نه خواجه. (تاریخ بیهقی 147). || درآوردن. بیرون کردن. از تن کندن. از سر برداشتن. (یادداشت مؤلف):
شب تیره چون چادر مشکبوی
بیفکند و بنمود خورشید روی.
فردوسی.
|| شکار کردن. بشکاریدن. زدن. صید کردن. (یادداشت مؤلف):
پسر گفت این را من افکنده ام
همان جفت را نیز جوینده ام.
فردوسی.
پدرْشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.
فردوسی.
چو با تیر بی پر تو شیر افکنی
به پر کوه خارا ز بن برکنی.
فردوسی.
گر او بصیدگه اندر غزال و گور فکند
تو شیر شرزه فکندی و گرگ شیرشکر.
فرخی.
|| پوشیدن. (یادداشت مؤلف):
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان.
فرخی.
جامه ٔ گرم بیفکند پلاسین بسرش.
منوچهری.
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده بسر بر تنک معجری.
منوچهری.
|| نقش کردن: نامه کرد بنجاشی که من یک کلیسا برآوردم بنام ملک که اندر جهان چنان نیست. شکر آن که خدای عزوجل دل ملک بمن رحم کرد و صورت آن بر کاغذی افکند و بملک فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ازین پسش تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه درافکنده صدهزار آهو.
عمعق.
|| بناء. ابتناء:
چو بشنید افراسیاب آن سخن
که دستان جنگی چه افکند بن.
فردوسی.
چو بشنید پیران ز شاه این سخن
یکی نامه فرمودو افکند بن.
فردوسی.
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
همی راستی باید افکند بن.
فردوسی.
ببودند یکسر بر این یک سخن
کسی رای دیگر نیفکند بن.
فردوسی.
منه دل بر جهان کز بیخ برکند
جهان جم را که او افکند بیکند.
ناصرخسرو.
|| زدن. گرفتن. کردن. (یادداشت مؤلف): اندرو درختی است خنج خوانند و چوب وی هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدودالعالم).
فرستاده ٔ شاه چون آن بدید
بیفکند فالی چنان چون سزید.
فردوسی.
در جواب تأخیری نیفکند. (تاریخ بیهقی).
زنهار تاحواله به نخشب نیفکنی
کاین خواهش از تو هست نه از اهل نخشب است.
سوزنی.
|| گفتن: سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی ص 379).
در گوش کسی میفکن آن راز
کآزرده شوی ز گفتنش باز.
نظامی.
|| روان ساختن. جریان دادن. حرکت دادن. براه انداختن. روانه کردن. (یادداشت مؤلف): پس خدای عزوجل بادی بر ایشان [کفار] افکند و چشمهاشان کور شد... و روی بهزیمت نهادند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
که پیش افکند باره بر کین اوی
که بازآورد باره و زین اوی.
دقیقی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
برافکند پوینده مردی براه.
فردوسی.
نوندی بیفکند پس دیده بان
از آن دیدگه تا در پهلوان.
فردوسی.
باز در زلف بنفشه حرکات افکندند
دهن زر خجسته به عبیر آگندند.
منوچهری.
برافکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه.
اسدی.
|| کشتن. بقتل رساندن. بخاک انداختن. (یادداشت مؤلف):
سر جادوان جهان بیدرفش
مر او را بیفکند و برد آن درفش.
دقیقی.
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار.
فردوسی.
یکی دیگر افکن برین همنشان
دروغ از گناه است با سرکشان.
فردوسی.
بیک حمله کردن ز گردان هزار
بیفکند و برگاشت از کارزار.
فردوسی.
فکندش بیک زخم گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت.
عنصری.
به آسیب پای و بزانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
عنصری.
تو چون شیری غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن.
نظامی.
رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس
گر بر او غالب شویم افراسیاب افکنده ایم.
سعدی.
شمشیر تو شیرافکند پرتاب تو پیل افکند
یک حمله ٔ تو برکند بنیاد...
جوهری.
|| نسبت کردن. منسوب ساختن. (یادداشت مؤلف):
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم.
رودکی.
|| فروهشتن. آویختن، چنانکه پرده و نقاب را:
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش.
نظامی.
|| مسلط کردن: خدای تعالی خواب بر وی افکند در خواب بدید که... (مجمل التواریخ). || ساختن. کردن.انداختن، چنانکه سرکه، شراب، ترشی افکندن. || سقط یا اسقاط بچه یا جنین ساقط. مساقطه کردن:
وای از آن آوا که گر گوباره آنجا بگذرد
بفکند نازاده بچه بازگیرد زاده شیر.
منجیک.
شعر ناگفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین.
منوچهری.
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد بقهرش از شکم افکند هم قضا.
خاقانی.
خم آبستن خمر نه ماهه بود
در آن فتنه دختر بیفکنده بود.
سعدی.
|| افتادن (لازم) انداختن (متعدی) هر دو استعمال شود. || اطلاق کردن. حمل کردن. (یادداشت مؤلف): و جز وی آن بود کی بیک معنی نشاید کسی جز یک چیز را بود ونتوانی کی بهمان معنی ورا بر چیزی دیگر افکندن چنانک گویی «زید» کی معنی زید جز زید را نبود. (دانشنامه ٔ علایی صص 8- 9). || (اصطلاح جبر و مقابله) بمعنی استثناء بکار رود. و رجوع به کتاب التفهیم ص 48 و 49 شود. || ریختن. ریزانیدن: نمک افکندن، یا نمک در دیگ افکندن، ریختن نمک در دیگ. ریختن نمک در آن: روغن هنوز گرم باشد، این همه داروها سوده اندر وی افکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پوست بازکنند و احشاء او بیرون کنند و نمک درافکنند ودر سایه خشک کنند. (یادداشت مؤلف).
یکی جام دارم که پر می کنی
وگر آب سرد اندرو افکنی.
فردوسی.
بفرمود تا تیغها بشکنند
بدان سله ٔ نابکار افکنند.
فردوسی.
ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان.
فرخی.
مجلس بساز ای بهار پدرام
و اندرفکن می به یک منی جام.
فرخی.
بر در خانه ٔ تو از فزع هیبت تو
شیر چنگ افکند و پیل دژآگه دندان.
فرخی.
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری.
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو.
منوچهری.
دو اوقیه [از داروها] بر منی آهن افکند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه). از این سبب اطباء بمفرح اندر زر و سیم و مروارید افکنند و عود و مشک و ابریشم. (نوروزنامه).
چون بهری از شب برفت داروی بیهوشی در شراب افکندم همه بازخوردند و بیفتادند. (مجمل التواریخ).
شراب لعل گون افکنده در جام
پیاپی کرده جام از صبح تا شام.
نظامی.
از این افیون که ساقی در می افکند
حریفان را نه سر ماند و نه دستار.
حافظ.
|| افشاندن تخم. بزر ریختن. (یادداشت مؤلف): هرچه تخم افکنده بود بفرمود تا بیفکندند و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هرآنچه باید از این باب کرد و خواهد کرد
چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر.
فرخی.
پزند نیک و به آبکامه خوش کنند و عود کوفته و دارچینی درافکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || مهر و محبت داشتن:
مهر مفکن برین سرای سپنج
کین جهان [است] بازی و نیرنج
نیک او رافسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 976).
|| واداشتن. وادار کردن. (یادداشت مؤلف):
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف.
کسایی.
|| از شماره بیرون کردن. از حساب ساقط کردن. (فرهنگ فارسی معین). از شماره بیرون کردن. بدور انداختن. (ناظم الاطباء). || انداختن.رمی کردن. پرتاب کردن. پرت کردن. رمی. رمیه. رمایه.القاء. نبذ. دور ریختن. بیرون افکندن:
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل.
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن.
رودکی.
که آن روز افکنده بودند تیر
سیاووش و گرسیوز شیرگیر.
فردوسی.
بمن دادی این تیر و چرخ اندکی
کزین دو کبوتر بیفکن یکی.
فردوسی.
بفرمود کورا بهنگام خواب
از آن جایگه افکنند اندر آب.
فردوسی.
گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن. (تاریخ بیهقی). جادوان آواز دادند که ای موسی اول تو افکنی یا ما افکنیم. (قصص الانبیاء ص 103).
که کشتی بدین آب چون افکنیم
چگونه بنه زو برون افکنیم.
نظامی.
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خودافکن با همه عالم برآمد.
نظامی.
|| کنایه از برابری کردن و آنرا درافکندن نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). || ترک کردن. طرح کردن. رها کردن. دور انداختن. (یادداشت مؤلف):
گر درم داری گزند آرد بدین
بفکن او را گرم و درویشی گزین.
رودکی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی بپلیدی چو ماکیان تو کژار.
بهرامی (از صحاح الفرس).
بیفکندی آئین شاهان خویش
بزرگان گیتی که بودند پیش.
دقیقی.
نشست از بر تخت زرین اوی
بیفکند ناخوب آئین اوی.
فردوسی.
گشاده در گنج و افکنده رنج
بر آئین و رسم سرای سپنج.
فردوسی.
بدو گفت شنگل که فرزند را
بیفکندم و خویش و پیوند را.
فردوسی.
چندگاهیست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد.
فرخی.
روز نوروز است امروز و سه ساعت
ساتگینی خود از دست قدح مفکن.
فرخی.
ملک اعظم اتابک داور دور
که افکند از جهان آوازه ٔ جور.
نظامی.
|| استوار کردن دکمه در مادگی. زَرّ. افکندن دگمه، یعنی استوار کردن آن در مادگی. || نازل شدن. اقامت کردن:
شب آنجا بیفکند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد.
سعدی.
|| گرفتار ساختن. مبتلا کردن: تمویه و تزویر آنها مرا در خشم او افکند. (کلیله و دمنه).
بصنعت در هوای عشقم افکند
به افسون در بلای عشقم افکند.
نظامی.
|| فسخ کردن. تغییر تصمیم دادن. گردیدن از. (یادداشت مؤلف): موسی گفت بمن بگرو تا من خدایرا دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد... فرعون هامان را گفت مرا این خوش آمد. هامان... فرعون را از آن رای بازافکند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). رسول سوی امیر محمود فرستاد که اگر این عزم را بیفکنی و سوی تانیسر نشوی پنجاه فیل خیاره بدهم. (زین الاخباری گردیزی).
- افکندن آمدن، مطرح شدن: اما اینجای مسئلتی است و چون سخن در مشورت افکنده آمد بنده آنچه داند بگوید. (تاریخ بیهقی ص 284).
- افکندن بر؛ بر عهده ٔ کسی گذاشتن. متعهد ساختن: هرچه ترا آلت آن دادیم و اختیار آن دادیم کردن آنرا بر تو افکندیم که اگر کردن آنرا نمی توانستی آلت دادن ترا چه فایدتی داشت. (کتاب المعارف).
- آشوب افکندن، آشوب بپا کردن:
همچنان در غنچه ای و آشوب استیلای عشق
در نهاد بلبل فریادخوان افکنده ای.
سعدی.
- آواز درافکندن، صدا دردادن:
روانه شد چو سیمین کوه در حال
درافکنده بکوه آواز خلخال.
نظامی.
- آواز افکندن، شهرت دادن. منتشر کردن.
- از پا افکندن، از میان بردن. کشتن:
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفکندی آن پاکدل را ز پای.
فردوسی.
- از راه افکندن، گمراه کردن:
من در تو فکنده ظن نیکو
و ابلیس ترا ز ره فکنده.
لبیبی.
- از قلم افکندن، حذف کردن. اشتباه کردن.
- اسب افکندن، حمله کردن. تاختن برای جنگ:
وگر نامداری بود زین سپاه
که اسب افکند تیز بر قلبگاه.
فردوسی.
مبارز که اسب افکند بر دو روی
بدست چپ و راست پرخاشجوی.
فردوسی.
چو بهرام بر دشمن اسب افکند
بدریا دل اژدها بشکند.
فردوسی.
من بخشم بازگشتم و اسب در تک افکندم. (تاریخ بیهقی ص 173).
- اسب افکندن به آب، در خطر انداختن. (یادداشت مؤلف).
- اندرافکندن، بدرون افکندن:
کیان زادگان و جوانان خویش
بتابوتها اندرافکنده پیش.
فردوسی.
- باد در بینی افکندن، ناز و تکبر کردن.
- باد در مغز افکندن، مست شدن. غره شدن:
شده مست از می کک کوهزاد
از این گفته در مغز افکنده باد.
(کک کوهزاد).
- بار افکندن، اقامت کردن. سکونت کردن.
- || پائین آوردن بار. سبک کردن بار:
فیض کرم را سخنم درگرفت
بار من افکند و مرا برگرفت.
نظامی.
- بازافکندن، مطرح کردن. گفتن: ندماء قدیم این حدیث در میان مجلس بازافکندند. (تاریخ بیهقی ص 365).
- بپای افکندن، زیر قدم یا جلو پای کسی انداختن:
بپای اندرافکند و بسپردخوار
دریده برو چرم و برگشته کار.
فردوسی.
- بچاه یا به چه افکندن، سرنگون کردن در چاه و بخطر انداختن.
- بخاک افکندن، ساقط کردن. بر زمین زدن و کشتن:
اگر تندبادی برآید ز کنج
بخاک افکند نارسیده ترنج.
فردوسی.
بسی نامداران و گردان چین
که آن شیر گرد افکند بر زمین.
دقیقی.
- برافکندن، روان ساختن. بحرکت درآوردن:
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه.
فردوسی.
نباید پدید از میان سپاه
سواری برافکند از آن دیدگاه.
فردوسی.
هم آنگه پرستندگان را براه
ز ایوان برافکند نزد سپاه.
فردوسی.
- || پریشان کردن. آشفتن:
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طره ٔ طرار بنگرید.
سعدی.
- || برکندن. ویران کردن:
ساقی بیاد دار که چون جام می دهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند.
خاقانی.
- || بربستن:
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب بچه یارا برافکند.
خاقانی.
- || پاشیدن. ریختن:
کو عنصری که بشنود این شعر آبدار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند.
خاقانی.
- || انداختن. بدور کردن از تن:
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان.
سعدی.
- || نابود کردن:
بمقدس رسان رایت خویش را
برافکن ز گیتی بداندیش را.
نظامی.
- || انداختن. بالا انداختن:
حصار قلعه ٔ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
سعدی.
- برافکندن سوار، گسیل کردن. بشتاب روانه کردن. (یادداشت مؤلف):
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند فرزند شاه.
فردوسی.
- بر سر افکندن، خوارکردن. بزمین زدن:
بر سرم افکند چرخ بر که سپارم عنان
بر لبم آورده جان با که گزارم عنا.
خاقانی.
- برنج افکندن، در تعب انداختن:
اگر هیچ فرمان ما بشکنی
تن و بوم و کشور برنج افکنی.
فردوسی.
- بروی افکندن، بروی انداختن:
کشیدش زن چاره گر را بموی
بیاورد و افکند او را بروی.
فردوسی.
- بساحل افکندن، بکنار انداختن. (یادداشت مؤلف).
- بساط افکندن، گستردن آن:
بگرداگرد آن ده سبزه ٔ نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.
نظامی.
- بطمع افکندن، ایجاد کردن طمع.
- بفردا افکندن، تأخیر انداختن. بقیامت افکندن:
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
تا بفردا نفکنی این کار بلک اکنون کنی.
ناصرخسرو.
- بگریه افکندن، گریاندن.
- بتعب افکندن، در زحمت انداختن.
- بنا افکندن، بنا نهادن. پی گذاردن. بن افکندن: جائیت که دل بیارامد بنا درمی افکنی. (کتاب المعارف). چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می افکنی. باری بنا چنان افکن که اگر خداوند بیاید... (کتاب المعارف). اگر پادشاهی سرایی مرتفع بنا افکندی یا شهری یا دیهی یا رباطی... و آن بنا در روزگار او تمام نشدی... (نوروزنامه).
- بنیاد افکندن، پی نهادن. (یادداشت مؤلف):
از آن زمان که فکندند چرخ را بنیاد
دری نبست زمانه که دیگری نگشاد.
؟
- بیخ یا ریشه افکندن،از میان بردن. بکلی نابود کردن.
- پرده افکندن، پرده بدور انداختن. آشکار کردن امرنهانی:
چرخ نهان کش که پرده ساز چنان است
پرده ٔ خاقانی آشکار برافکند.
خاقانی.
- پنجه افکندن، جنگیدن. زورآزمایی کردن:
حاکمی بر زیردستان هرچه فرمایی رواست
پنجه ٔ زورآزما با ناتوان افکنده ای.
سعدی.
با شیر ژیان پنجه درافکنم. (گلستان).
- پی افکندن، بنا گذاشتن. اساس عمارت یا چیزی استوار کردن. بنا نهادن. بنیان گذاشتن:
بیامد سوی پارس کاوس کی
جهانی بشادی نو افکند پی.
فردوسی.
بدو داد تا مرز قزوین و ری
یکی عهد بر نامش افکند پی.
(گرشاسب نامه).
بنگر که خدای چون بتدبیر
بی آلت چرخ را پی افکند.
ناصرخسرو.
- پیل افکندن، زورمند بودن. بر پیل پیروز شدن. از پای درآوردن پیل:
ببوم اندرون گنج بپراکند
چو رزم آیدش شیر و پیل افکند.
فردوسی.
- چشم افکندن، طمع کردن:
نخواهم که جان باشد اندر تنم
اگر چشم بر تاج و تخت افکنم.
فردوسی.
- || نگاه کردن: هرچه بزرگان اول دیدار چشم بر آن افکنند. (نوروزنامه).
- حمله افکندن، حمله کردن. هجوم بردن: با سواران پخته ٔ گزیده حمله افکند. (تاریخ بیهقی ص 39).
- خبر افکندن، منتشر کردن خبر و شایع ساختن آن: گفتند که ایشان مقدمه ٔ داودند از بیم آنکه تا طلبی دم ایشان نرود آن خبر افکنده بودند. (تاریخ بیهقی ص 516).
- خشت خام در آب افکندن، کنایه از کار بی اساس و بیهده کردن:
چو کردار با ناسپاسان کنی
همی خشت خام اندر آب افکنی.
فردوسی.
- خلعت افکندن، خلعت برافکندن، خلعت دادن:
بیارانْش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز.
فردوسی.
بدرویش بخشید بسیار چیز
بر آتشکده خلعت افکند نیز.
فردوسی.
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهر بر گل برافکند.
(ویس و رامین).
ابراهیم بن المهدی سخت فصیح بود و شاعر و سخنان نیکو گفت بمعذرت چنانک مأمون را بگریه آورد و شعری که بدیهه در آن فزع و ناامیدی گفته بود بخواند مأمون او را عفو کرد و خلعت برافکند. (مجمل التواریخ).
- خواب افکندن بر،خواب کردن:
بخت تو خواب دیده ٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند.
خاقانی.
- خون افکندن، خون ریختن. جنگ کردن:
که با من نیا بود کافکند خون
چو او رفت از اینها چه آید کنون.
فردوسی.
- خیو افکندن، تف کردن. آب دهن انداختن.
- دام درافکندن، دام انداختن. دام گستردن:
دام درافکند مشعبدوار
پس بپوشد بخار و خس دامش.
خاقانی.
- درافکندن، بدور انداختن. بدرون انداختن:
نشسته برخش اندرون همچو کوه
درافکنده تن را بدیوان گروه.
فردوسی.
موج هلاکست سبکتر شتاب
جان ببر و باردرافکن به آب.
نظامی.
تیغ برآر از نیام زهر درافکن بجام
کز قِبَل ِ ما قبول وز طرف ما دعاست.
سعدی.
- در زبان افکندن، در زبان انداختن. مشهور ساختن:
این دریغم میکشد کافکنده ای اوصاف خویش
در زبان عام و خامان را زبان افکنده ای.
سعدی.
- در گمان افکندن، در شک انداختن:
هر یکی نادیده از رویت گواهی میدهد
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده ای.
سعدی.
- دیوچه افکندن، دادن تا بگزد و بمکد. زالو افکندن. (یادداشت مؤلف):
تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب
مهتاب بگلگونه بیالودش رخسار.
مخلدی.
- راه افکندن یا بیفکندن، ترک کردن راه: از آن در سرای که قائم [باللّه] را بیرون آوردند راه بیفکندند و بفرمود تا آن در را برآوردند و هنوز چنان است. (مجمل التواریخ).
- رخت افکندن، پائین آمدن.اقامت کردن:
دواسبه بر اثر لا بران بدان شرطی
که رخت نفکنی الا بمنزل الا.
خاقانی.
- زالو افکندن، دادن تا بگزد و بمکد. دیوچه افکندن. (یادداشت مؤلف).
- زیر افکندن، از بالا بپایین انداختن:
مر او را یکی تیغ هندی زند
ز زین نیمه ٔ تنش زیر افکند.
دقیقی.
بزد چنگ و برداشتش نره شیر
بگردون برآورد و افکند زیر.
فردوسی.
- زیر پای افکندن، پست کردن:
اگر جویدی هم نبردش منم
تن و نام او زیر پای افکنم.
فردوسی.
- سپر افکندن، کنایه از تسلیم شدن و شکست خوردن. عاجز شدن:
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر اقسنقر از نیام برآمد.
خاقانی.
- سجاده بر آب افکندن، انداختن سجاده بر روی آب. ترک گفتن آن: هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم. (کلیله و دمنه).
- سر افکندن، سر بزیر انداختن:
بکش کرده دست و سر افکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست.
فردوسی.
- سرکه یا شراب افکندن،ساختن و درست کردن آن.
- شکار یا صید افکندن، شکارکردن:
چنین گفت شه چون شکار افکنم
از اینسان که دیدی هزار افکنم.
فردوسی.
- عنان افکندن، عنان بستن یا آویختن:
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.
نظامی.
- شور افکندن، شور برپا کردن:
آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای
خویشتن پنهان و شوری در میان افکنده ای.
سعدی.
- فراافکندن، بمیان آوردن: چند بار بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفته از وی خشنودی نمود. (تاریخ بیهقی).
- فروافکندن، از بالا بپائین انداختن:
گر بلندی در او کرد چنین پست ترا
خویشتن چون که فرونفکنی از کوه بلند؟
ناصرخسرو.
- کمند افکندن، انداختن یا آویختن آن:
فریدون فکند آن کمند یلی
به نیروی یزدان و از پردلی.
فردوسی.
- مهر افکندن، دل بستن. علاقمند شدن:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی ونیرنج.
رودکی.
چه مهر افکنی بر تن و این جهان
که با تو نه این ماند خواهد نه آن.
اسدی.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم.
کمال اسماعیل.
- می در ساغر افکندن، می در ساغر ریختن.
- نخجیر افکندن، شکار کردن:
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر.
نظامی.
- نر بر ماده افکندن، جفت کردن. (یادداشت مؤلف): خر را بر اسب افکند تا استر پدید آمد. (نوروزنامه).
- نظر افکندن، نگاه کردن. محبت ورزیدن:
دلم دردمندست یاری برافکن
بر افکنده ٔ خود نظر بهتر افکن.
خاقانی.

حل جدول

سایه افکندن

حمایت کردن

فرهنگ معین

سایه افکندن

(~. اَ کَ دَ) (مص ل.) حمایت کردن.

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

سایه افکندن

(مصدر) توجه کردن متوجه احوال کسی گردیدن.

فارسی به آلمانی

سایه افکندن

Farbton (m), Schattieren, Schattierung (f), Schraffieren

فرهنگ عمید

سایه

سیاهی جسم انسان یا هر جسم دیگر که در برابر آفتاب یا روشنایی چراغ بر روی زمین یا بر چیز دیگر بیفتد،
[مجاز] توجه، عنایت،
* سایه ‌افکندن: (مصدر لازم) سایه انداختن کسی یا چیزی بر کسی یا بر چیز دیگر: پدر‌مرده را سایه بر سر فکن / غبارش بیفشان و خارش بکن (سعدی۱: ۸۰)، گرچه دیوار افکند سایه دراز / بازگردد سوی او آن سایه باز (مولوی: ۴۳)،
* سایه ‌انداختن: (مصدر لازم) = * سایه افکندن
* سایه گستردن: (مصدر لازم) = * سایه افکندن

تعبیر خواب

سایه

سایه در خواب، بزرگی و هیبت بود و نیز سایه درخواب بزرگی است از پادشاه و همچنین سایه کوچک درتاویل پادشاه بود و سایه دیوار بزرگی و عزت است از مردی بزرگ، که معیشت در پناه او کند و سایه درخت آسانی و راحت بود از پناه مردان که خدمت او کنند، اما اگر در سایه درختِ خار و درختِ بی بر باشد، دلیل بر مردی مفسد و بی باک و بی دیانت باشد و، دلیل کند که اجلش نزدیک آمده باشد. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

سایه افکندن

281

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری